عشق مامان و بابا ملینا جونمعشق مامان و بابا ملینا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ملینا فرشته کوچولوی من

خلاصه ای از 9 ماه بارداری

بعد از این که فهمیدم باردارم رفتم پیش متخصص زنان و ایشونم گفت باید سونوگرافی بدی که سن بارداریت مشخص بشه وقتی رفتم سونو دکتر گفتش کیسه مشاهده میشه اما جنین دیده نمیشه شاید به خاطر سن کمه جنین باشه منم خیلی ناراحت شدم و تا خونه گریه کردم وقتی اومدم خونه به خاله وجیهه زنگ زدم و کلی گریه کردم اونم گفت ناراحت نباش چیز طبیعیه که جنین دیده نمیشه اصلا مشکلی نیست منم یکم آروم شدم اما تا بعد از ظهر که برم و سونو رو به دکتر نشون بدم دل تو دلم نبود و کلی دعا کردم وقتی رفتم دکتر گفت مشکلی نیست و تو هفته 4 بارداری هستی خدا رو شکر کردم و خیالم راحت شد. تو هفته 7 بودم که لکه بینی داشتم و روز تعطیل بود فوری با بابایی رفتیم بیمارستان میلاد و سونو دا...
16 شهريور 1392

خاطرات بیمارستان

ساعت 4 منو از ریکاوری آوردن بخش و شمارو شستن و ترو تمیز و خوشجل اومدی پیشم تا شیرت بدم اما هرکاری میکردیم تو دوقلوپ میخوری و بعد شروع میکردی به گریه کردن اون شب مامان جون پیشم موند و تا صبح تو فقط جیغ زدی و گریه کردی آخر بهت یکم شیر خشک دادیم خوردی و توپ افتادی خوابیدی ظهرم بابایی اومد مرخصمون کرد رفتیم خونه مامان جون اینا و تا 3 ماه مهمونشون بودیم به خاطر خوش اخلاقیای تو صبح تا شب،شب تا صبح فقط گریه میکردی و به سختی یکم شیر میخوردی اونم به خاطر این بود که کولیک داشتی و خیلی اذیت میشدی عزیز دلم اینم عکس از اولین روزی که اومدی خونه   ...
14 شهريور 1392