عشق مامان و بابا ملینا جونمعشق مامان و بابا ملینا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ملینا فرشته کوچولوی من

قربون ژستت برم که ادای بابایی رو درمیاری موقع تلویزیون دیدن

  ای قبلگاه عشق من ...   ای نازنین ترینم ...   بی تو زیستن برایم ممکن نیست...   کاش میتوانستم از چشمهای تو سیراب شوم...   ای خورشید سرزمین عاشقی من...   دلبندم دوستت دارم برای همیشه ...     ...
31 خرداد 1395

بافتی بافتن

جیگرم به بافتن میگی فافیدن بافتنی مامان جون و ازش میگیری میگی نفاف بده من بفافم بافتنی رو میگیری دستت ادای بافتن درمیاری مثلا داری میبافی میگی مامان بیا ببین چقدر فافیدم   دل به چشمای تو بستم              تو شدی همه وجودم   عشق تو باور من شد                   با  تمام  تار و  پودم   دوستت دارم عشقم ...
31 خرداد 1395

درانتظار زنگ زدن بابایی

فرشته کوچولوی من صبح که بیدار میشی اول زود میری به بابا زنگ میزنی و باهاش صحبت میکنی و حسابی خودتو براش لوس میکنی بهش میگی چرا موس (بوس) خدافظی باهم نکردی همینجوری رفتی شرکت باباییم میگه شما خواب بودی بوست کردم متوجه نشدی با یه نفس عمیقی که خیالت راحت شده  میگی آهان خواب بودم ترسیدی بیدارشم بوسم کردی رفتی کلا روی این بوس خدافظی خیلی حساسی هرکی تا سرجلوی درم بره باید باهاش بوس خدافظی کنی وگرنه ناراحت میشی درآخرم کلی پشت تلفن سفارش میدی که اومدنی بابایی برات چیا بخره     ...
31 خرداد 1395

تیشرت بابایی

نازنینم   بابایی چند روز رفته بود ماموریت و شما حسابی دلتنگش بودی و براش بی تابی میکردی هی میرفتی سر کشو لباساش و لباساشو بغل میکردی بوس میکردی میگفتی بابایی کجاس چرا نمیاد پس همش لباساشو میپوشیدی و بوس میکردی آخرم با تی شرتی که پوشیدی خوابت برد قشنگم       ...
30 خرداد 1395

شب یلدا

    اینم کاردستی قشنگت که به مناسبت شب یلدا درست کردیم   ...
30 خرداد 1395