عشق مامان و بابا ملینا جونمعشق مامان و بابا ملینا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ملینا فرشته کوچولوی من

کاردستی های خلاق

عزیزدلم   هرروز باهم کاردستی های مختلف درست میکنیم و شما با مفهوم فارسی و انگلیسی اونا آشنا میشی   کاردستی پاییز با برگهایی که از حیاط چیدیم نقاشی زنبور با اثر پای شما با خمیربازی بستنی و مار درست کردیم اینم کاردستی ببر با لوله دستمال و توضیح درباره اون   کاردستی کفشدوزک کاردستی شیر با اثر دستت و کاردستی شیر با کاغذرنگی کاردستی بلک شیپ و خوندن شعرش همزمان که شما یاد گرفتی کاردستی وایت شیپ با پنبه کاردستی رینبو و خوندن شعرش که کامل یاد گرفتی و ح...
20 خرداد 1395

پایان 27 ماهگی

عطرتو پیچید وهوای دل غزل شد   چشمان مستت بهترین ضرب المثل شد وقتی نگاهت بوسه میزد برنگاهم انگار قندی در دلم، آرام حل شد لبخند تو تابیده بر هر واژه ی شعر واژه به واژه ،شعرم از جنس عسل شد منظومه ی گیسوی تو ای شاه بیتم زیباترین منظومه از روز ازل شد می خواستم از عشق بنویسم برایت چشمان تومضمون این"شیرین غزل" شد   ...
8 ارديبهشت 1395

لباس پوشیدن

عروسکم دیگه بیشتر کارای شخصیتو خودت انجام میدی و خیلی مسءولیت پذیر هستی و به ماهم تو انجام کارامون خیلی کمک میکنی لباساتو خودت انتخاب میکنی و میپوشی و جالبه حتما ست باید بپوشی و حتی گیره سرت رو هم مطابق رنگ لباست انتخاب میکنی اینجام جمله put on your jacket رو داری انجام میدی و موضوع هفتمون پوشاک هستش   ز یباترین شب زمین شب پر از نگاه تو   دعای من برای تو ، خدای من پناه تو . . .   دوســـــــــــــت دارم   ...
8 ارديبهشت 1395

ورک شیت

عزیزم هرروز باهم ورک شیت های انگلیسی کارمیکنیم و شعرهای مربوط بهش رو میخونیم و سی دی هاشو تماشا میکنیم اینجام ورک شیت مربوط به شعر pat a cackرو داری رنگ میکنی و شعرشم تقریبا یادگرفتی و باهاش هم خونی میکنی     ...
8 ارديبهشت 1395

مامان ملینا

فرشته من هرجا میری یا عروسکای خودتو میبری یا عروسک داشته باشن ازشون میگیری و باهاشون بازی میکنی خونه عمه که رفتیم عروسکای سارا رو گرفتی و شدی مامانشون و میخوابوندیشون بهشون غذا میدادی و حموم میکردیشون و ... خلاصه که همیشه یه مامان مهربون و دوست داشتنی واسه عروسکا هستی عشقم   ...
8 ارديبهشت 1395

مهمونی

عزیزدلم بابایی چندروز ماموریت رفته بود و من و شما رفتیم خونه عمه سهیلا موندیم فاطمه و اعظم هم با آرمان و مهیار اومدن اونجا پیش ما بودن و حسابی بهمون خوش گذشت شما با آرمان و مهیار حسابی بازی میکردی البته دعوام که چاشنی بازیاتون بود آرمان وروجکم که خیلی گاز گازوعه از همون بدو ورود یه گاز از لپت گرفت و کبودت کرد و شما دیگه حسابی ازش میترسیدی و سمتش نمیرفتی اینم چند تا عکس از وروجکهای شیطون   ...
8 ارديبهشت 1395